از دیالوگ های مرگ بار


برخلاف بیشتر نوشته های وبلاگ این مطلب نوشته من نیست و نمی دانم که نوشته کیست و راستش آن قدر هم حوصله ندارم که دنبال نویسنده بگردم، فقط خوشم آمد و روی وبلاگ گذاشتم!

ما این را از گذشته به ارث می‌بریم. ما این را از پارک‌وی. جمهوری. میدان شهدا. ولی‌عصر به ارث می‌بریم. ما هیچ‌وقت به تاریخ نه نگفته‌ایم. زیر دست و پا افتاده‌ایم اما به پای کسی نیفتاده‌ایم. خراب شدیم اما خر نشدیم. خیس شدیم اما زیر چتر هیچ حروم‌زاده‌ای دو نفره قدم نزدیم. لگد خوردیم. فحش خوردیم. غصه خوردیم. تعلیق خوردیم. رو به روی دانشکده از دست تو چای داغ خوردیم. اما حق کسی را نخوردیم.

ما این‌ را از گذشته به ارث می‌بریم رفیق. راست می‌گویی. آدم‌ها خوابند. تا اینکه به مرگ‌شان بی‌دار می‌شوند. اما ما همه‌ی تاریخ پدران‌مان را خواب بوده‌ایم. انگار کن که به حالا بی‌دار شده‌ باشیم. نمی‌بینی که هیچ لب‌خندی نداریم؟ اصلا دیده‌ای مرده‌ها بخندند؟

یه کاری هم کردم که نمی دونم خوبه یا بد! اطلاعات شخصی خودم رو هم روی وبلاگ گذاشتم!

یک کلمه حرف حساب

در این چند وقت به این نتیجه رسیده بودم که نوشتن و احساسات پراکنی فایده ای ندارد و تقریبا هم این کار را کنار گذاشته بودم و در مسیر هر چه پیش آید خوش آید گرچه من ناخوشم افتاده بودم!

از دولتی سر تکنولوژی زد به سرم که جایی نوشته های گاه و بی گاهم را در معرض دید چند نفری که اهل دل هستند بگذارم، از قضای روزگار و بخت این بار استثنائا سازگار با کسانی آشنا شدم و لطفشان شامل حالم شد و چند نفری هستند که به من سر می زنند و این نوشته های بی سر و ته را می خوانند و گهگاهی نظراتی هم اظهار می کنند که شایسته تشکر است!

اما با توجه به کلیه نظرهایی که به دستم رسیده فکر می کنم این نوشتن هم فقط گسترش افسردگی خودم به دیگران و ترویج نا امیدی از زندگی شده! نا خواسته افسرده ای وارد محفلتان شده و قصد افسرده سازی محفلتان را دارد و این برای من بسیار ناگوارتر از ننوشتن است! حتی در این چند روز کار به جایی رسیده که دوستان قدیمی هم از این که هم صحبتی چون گذشته نیستم گلایه می کنند!

با این نوشته نه این که بخواهم از این جمع دوستانه خدا حافظی بکنم! نه خواهم بود و به وبلاگ دوستان سرک خواهم کشید اما شاید دیگر کمتر بنویسم!

این تکه نوشته هم به عنوان نظر برای شعر شکیلا خانم نوشتم!

من با دست های خیالی ام
نیمه خالی ام را
در لیوانی می ریزم و سر می کشم
حال هر دو نیمه من خالی است
باور نداری؟
می توانی لمسم کنی
من آدم نامرئی ام
آدم خیالی
آدم پوچ!!!!

فرزند خون

این نوشته را به عنوان نظر برای شعر آقای ودود جوانی در وبلاگ "غیاب بزرگ چنین بود"نوشته بودم که در وبلاگ خودم هم گذاشتمش!

ما فرزند خون نیستیم

اما هر شب
سر خیالمان گوش تا گوش بریده می شود
درست مثل گوش های سگی ولگرد!
کشته می شویم
هر شب مثل هر کسی که صادق است
و هدایت می شویم
در آغوش باز زخم هایی

که مثل خوره

روح می خورند

و خونابه فواره می کنند برآسمان سربی این شهر

من و تو تشنه بغضیم

و غرق لته خوناب!

هنوز فرصت هست. . .

جای آخرین تیر

روی قلب من نشانه رفته است

سلاح میر غضبم را

فقط کافی است

فیلم را از انتها ببینی!

تردید

آی آدم تنها مانده

در تردید مزمزه عشق!!

بهشتت را گم کرده ای؟

عشق را؟ 

یا حوایت؟

این نوشته هم با تمام کوتاهی برقی بود در مواجهه با شعر زیبایی از شکیلا خانم - سیب و حوا- که حیفم اومد بازتاب شعر ایشان را در خودم به نمایش نگذارم

غزل خداحافظی 2

مادر!

برای مرگ من

گریه نکن

سیاه نپوش

چهره زیبایت را چنگ نزن

من برای آزادی می میرم

تا . . .

         پسرم

                 "آزاد زندگی کند!"

  1388/10/18

م . سهیل


انا الحق

این گونه که تو میل به رفتن داری                    از راه رسیده مرگ من، پنداری

آماده شــو و قــدم بنـه در راهـت                     آسوده کنم، از این خدا آزاری!!

م. سهیل  تاریخ 1388/11/16

نوشته ای از ایمانوئل

امتناع کلمات
در گلوگاه جهان
و شعری که
مدام به تعویق می افتد...
و ما
سرگردان
میان دو سوی دروازه
سنگ قبرهای حک شده بر پیشانی مان را
به انتظار پاسخی
به عبث
ناخن می زنیم!

این شعر هم مثل قبلی نوشته ایمانوئله!

نوشته ای از ایمانوئل

درختان

به قیامت این دنیا

ایستاده اند.

همچون دست های ما

که بر بلندای دکل های باد

بالا رفته اند...

همچون دست های چوبی ما

که از دو جانب خیابان

راست در خاک

به پیشانی آسمان

چنگ انداخته اند...

این شعر نوشته دوستم ایمانه که ما بهش می گیم ایمانوئل!

نفرین نامه

نصف زندگی روی پله ها

پنجره باز

رو به دیوار

عشق فراوان

در خیابان

به انتظار یک چراغ

رنگ رژ به روی لب

و خط چشم

زنانگی هرزه

و مردانگی . . .

از این گونه مرد بودن

نمی توانم بگویم

نشستن وسط خیابان

روی چارچرخه های گران تر از انسان

به امید یک چراغ سبز

اسارت آدمی

در دست های قدرتمند اما ناتوان خویش

زندگی

نفس کشیدن از هوای دوده و غبار

زندگی

میان مردهای زن نما

چراغ های سبز و سرخ

و زرد رویی من و چراغ زرد

. . .

خدا کجا نشسته ای

چگونه آخر ای خدا

به اقتدار خویش

این چنین عجیب

دل بسته ای

چه می کنند مردمان مرده ات

چگونه می توانی ای خدا

خدای مردمان مرده مثل من شوی

تو به جای من

من به جای تو

جا عوض کنیم

من که شرم می کنم خدا شوم

تو ولی نشسته ای و صبر پیشه کرده ای

خوب گفته اند

صبر کمترین تو

از فرصت حضور ما فزون تر است

پس خدا

"میان این دو راهی قدیمی شگفت"

من چه می کنم

صبر من به پای صبر تو نمی رسد

من گم شدم،

چگونه با تو گفتگو کنم

تو همیشه ساکتی

و زبان گنگ پر صلابتت

در دو گوش خسته از صدای مردم من غریب

هیچ اثر نمی کند

لحظه ای بیا از آسمان تیره ات

روی این زمین تیره تر

با من اندکی

فقط اندکی بگو که عشق چیست؟

مرگ و زندگی کجای خاطرات زنده می شود؟

های جار می زنم

خسته تر از این که مانده ام نکن مرا

یا تو هم فکر می کنی . ..

بگذریم . . .

من که فکر می کنم

باز اگر تو لحظه ای گذر کنی

به آن زمان بی وجود

شک کنی به خلقتم

الو

هنوز پشت تلفنی، خدا

وای پس چرا جواب من نمی دهی؟

فکر می کنم که تو  . . .

نه .  . .! کفر کافی است

تو نمرده ای!!

م. سهیل تاریخ: 1389/4/8

صفحه اول سومین دفتر شعرم

این نوشته همان طور که از اسمش پیداست صفحه اول دست نوشته های م. سهیل است که باز بدون تغییر و با امانت داری کامل نقل شده است.

من معنی عمر رفته می دانم                      اندوه دلی شکسته، می خـوانم

اصـــــرار نـــکن به ایــــن رفتن                      من پیش شب گذشته می مانم

                                 *               *             *

در حضور بی معنی خود هیچ نمی یابم که به خود تسکین دهم. نوشتن فقط برای فرار از وحشت نوشتن است و ننوشتن یعنی مرگ!! مرگ که چند سالی است به سراغم آمده است. هیچ حرفی برای نوشتن پیدا نمی کنم، هیچ امیدی به فردا ندارم. از خود فراری شده ام. تب و تاب حضور هیچ کس و هیچ چیزی حرکتی به زندگی ام نمی دهد. می دانم باید کاری کرد، اما چه کاری؟ نمی دانم!

ساعت 2:45   1388/10/18

دلم از تیرگی روشن شب تاریک است                   جاده عشق میان من و تو باریک است

مرگ مـن گریـه ندارد،به خدا! بـاور کن                      آخر حسـرت فریاد شدن نزدیک است

اسفند 88

م. سهیل