گوسفند

اوستا علی می گفت: عروسی ای بگیرم که بی مثال باشد، هیچ کس به چشم ندیده باشد حتی در داستان ها هم کسی نخوانده باشد. با شنیدن این حرف ها خنده ام می گرفت اما می گفتم آدمیزاد غیر قابل پیش بینی است باید منتظر بود و دید.

سراسر خیابان 22 بهمن را انگار قرق کرده باشند. یکی سر کوچه فروردین که بالای سر ما باشد، یکی سر کوچه خرداد و یکی هم جلوی خانه حاج حسین ریسه کشیده اند. آن طور که از اینجا دیده می شود بالاتر از ریسه انتهایی جلوی خانه حاج حسین آشپزی می کنند. دیگ چیده اند وسط خیابان و اجاق گاز به اصطلاح خودشان فر و کپسول و آبکش و . . . .

گاهی یکی از جوان های موتورسوار  با سرعت از وسط کپسول و فر و آشپز و اعوان و انصارش خودی نشان می دهند و با سرعت رد می شوند.

این طرف تر سه گوسفند متوسط را به اتاق نیسانی که جلوی جوشکاری آقای قدسی به درخت زنجیر شده، بسته اند. گردن هر گوسفند طنابی سفید رنگ بسته شده و این طوق ها با یک طناب سبز به اتاق نیسان کذا بسته شده اند. گوسفندها به نظر شاد می آیند یعنی من هم باشم شاد می شوم. تصور می کنم گوسفند باشم جلوی چشمم بساط عروسی باشد و من تماشا کنم و از طرفی گوشت ها در داخل دیگ ها در حال پختن باشند. این یعنی که خطر رفع شده است، حداقل از دید یک گوسفند.

تو این شلوغی بابام سیگار به دست و لبخندی از سر تمسخر پیدای می شود و با دست به این جماعت ولوله کنان اشاره می کند. اوستا علی که پدر داماد باشد می آید و نمی دانم چه از سرش می گذرد که می گوید گوسفندها راه مردم را گرفته اند، اینها را باید بکشیم کنار.

از این که در این بهبوهه و وسط تدارکات عروسی هزارو چهارصد مهمانه ی آنچنانی ایشان یاد این افتاده اند که گوسفندها راه مردم را خنده ام می گیرد.

می گویم اوستا این حیوانها که کنار بسته شده اند. بلافاصله می گوید من مانده ام تو این درس را کجا خوانده ای که هیچ چیز سرت نمی شود. شرمنده از نادانی خود سرم را پایین می اندازم. اوستا بلند می گوید که رادمان جان بیایید این گوسفندها را جوری ببندید که راه مردم را سد نکنند. رادمان هم با همان پوسخند همیشگی و لباس دامادی که خیلی هم برازنده اش است می گوید چشم!!

یک سر گوسفندها را از اتاق نیسان باز می کند و تازه متوجه می شود که سر دیگرش هم به آن طرف اتاق نیسان بسته شده است و لبخند زنان می گوید فهمیدم چیکار باید بکنم. آن سر طناب را هم باز می کندو سپس یک سر طناب در دستش از تیر سیمانی چراغ برق دو پله بالا می رود و طناب را محکم دور تیر برق می بندد. گوسفندها وسط وسط خیابان درست مثل یک پرچم در دست باد موج می زنند. با خودم می گویم یعنی این قدر سبک اند؟ می گوید خوب شد؟ الان بالا هستند و راه کسی را نمی گیرند. اوستا علی می گوید به باد اعتباری نیست شاید خواست نوزد، آن طرفش را هم ببند. رادمان پایین می آید و آن سر طناب را می گیرد و آن طرف خیابان از در میرزا اسد بالا رفته و سر طناب را به بالای در می بندد و پیروزمندانه پایین می آید.

نگاه که می کنی یک ریسه هم به سه ریسه قبلی اضافه شده. ریسه گوسفند با ارتفاع حدود سه متر و چهل سانت! با خودم می گویم مگر می شود؟ ولی شده دیگر! انگار گوسفندها بادکنک باشند!

چند دقیقه ای نگذشته که خاله جنت ظاهر می شود و نگاهی به گوسفندها می کند و می گوید: وای خاک بر سرم! و شروع به گفتن چند فحش اساسی به شوهرش اوستا علی می شود که من مانده ام اینها را از کجا یاد گرفته است. انگار که این فحش های آب نکشیده باد اوستا علی و گوسفندها را باهم خالی کرده باشد، گوسفندها سقوط می کنند و طناب پاره می شود و گوسفند وسطی در می رود و کنار تیر برق مثل بقیه مردم به تماشا می ایستد البته از کمی نزدیکتر از بقیه! دو گوسفند کناری هم هر کدام از یک طرف آویزانند. با دیدن این صحنه رگ حیوان دوستی من باد می کند و به سرعت به سمت آنها حرکت می کنم و بلند می گویم یکی یک چاقویی چیزی بدهد الان این زبان بسته ها خفه می شوند. اوستا علی نگاه عاقل اندر سفیهی به من می اندازد و می گوید گوسفند که خفه نمی شود، من مانده ام تو کجا درس خوانده ای؟ گوسفند اگر خفه می شد به جای سر بریدن دارش می زدند دیگر. بی اعتنا به او دنبال چیزی برای بریدن طناب می گردم. سر آخر کنار جوی خیابان یک نصفه تیغ ریش تراشی پیدا می کنم و به زحمت دستم را دراز می کنم و طناب یکی از گوسفندها را می برم در ضمن مواظبم که نیفتد و پایش بشکند. موقع گرفتن گوسفند تیغ از دستم می افتد و هر چه می گردم پیدایش نمی کنم. آن یکی گوسفند دست و پا می زند و با داد و قال من  یکی یک کارد میوه خوری دسته قرمز کهنه می آورد و با تمام قوا سعی در بریدن طناب دارم اما مگر می برد. خلاصه می برم و گوسفند را پایین می آورم و می گذارمش کنار پیاده رو. اما پایین آمدن همان بی حرکت ماندن گوسفند همان! با صدای بلند بابام را صدا می کنم که زود باش بیا تا این گوسفند حرام نشده سرش را ببر! بابا هم که انگار نه انگار در متن ماجرا بوده باشد با حوصله سیگار به دست راه می افتد و انگار که باور نمی کند ولی باز از جیبش چاقویی در می آورد. مثل پزشک ها شروع به تکان و ماساژ دادن گردن و سینه گوسفند بی جان می کنم که می بینم گوسفند تک نفسی می کشد و نفس دوم و سوم و سر پا می ایستد و لبخندی بر لب چنان نفس می کشد که انگار تمام اکسیژن خاورمیانه را کم دارد. خوشحال می شوم و به بابام می گویم تا حالا گوسفند دیدی این قدر شاد باشد؟!

با صدای گوسفندها از خواب بیدار می شوم، می بینم روی تختم هستم. پا می شوم و از پنجره به بیرون نگاه می کنم حدود صد متر آن طرف تر از این رودخانه خشک گله ای گوسفند با همراهی سه چوپان و یک سگ خوشحال و شاد می چرند و بع بع می کنند.  

دلخوشی

گاهی دلم لبخند را پس می زند، اما

لبخند باید روی لب جا خوش کند اما

انگار دل مانند یک کرم است در پیله

پروانه گی را دوست دارد، می تند اما

شبها به دنبال چراغ و روزها خورشید

دل در به در جان می کند، اما

شاید برای خوش شدن امروز هم دیر است

فردا بیاید از سفر، دل خوش شود، اما

گفتند آن مرد آمد و در دست او خورشید

این مهر و این امضاء، سند، اما . . .